یک بهمنی اصیل

یاری اندر کس نمی بینم یاران را چه شد دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد

یک بهمنی اصیل

یاری اندر کس نمی بینم یاران را چه شد دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد

هوای دل ابریست، ولی بارون نمی باره.

چند وقتی هست، پرم از غم، پرم از اشک، پرم از دلهره..

منتظر فردایی هستم که نمی دونم چطور می خواهد برام رقم بخوره...
کاش فقط یه چیز، پول و همش همین.
و همه چیز تموم.

چه اهمیت داره که خوش هیکل باشی یا خوشتیپ، تحصیل کرده باشی یا فهمیده یا هر معیار     دیگه ایی که واسه خودت داری و فکر می کنی برای زندگی کردن مناسب، مهم اینکه وضع اقتصادی خوبی داشته باشی که بتونی ساپورت کنی....

وقتی پول باشه همه چیزم کنارش میاد، سلامتی، عشق، تحصیل و رفتن به اروپا که الان بزرگترین دغدغه های زندگی منن...
بنظرم وقتی آدم پول داشته باشه شخصیتم می تونه باهاش بخره...

می دونم که فقط دارم حسرت می خورم و این کارو هم دوست ندارم چون کمکی بهم نمی کنه.
امروز کمی حس حسادت، توم تحریک شد با اینکه حسود نیستم ولی حسرت نداشتنه پول و خوردم، ماشین صد میلیونی نمی خوام ولی کاشکی انقدری داشتم که می تونستم برم نروژ فوقمو بخونم. ولی افسوس که حتی دیگه فکر نمی کنم اینجا هم بتونم به درس خوندنم ادامه بدم.

درد عشقی‌ کشیده‌ام که مپرس!

هشت سالی‌ هست که از اون دوران میگذره، ولی‌ هنوزم وقتی‌ به خوابم میاد هیجان همون روزا رو داره، تو دلم یه جورایی انگاری آشوب می‌شه، ضربان قلبم بالا میره جوری که می‌تونم بشنومش وقتی‌ از خواب میپرم، خب دیگه عشق دوران نوجونیه، شور و حال خودشو داره ...

ولی‌ نمی دونم پس چرا هنوز ذهنم نمی‌تونه اینو بفهمه که اون دیگه زندگی‌ خودشو داره و حتا تو ضمیر ناخدا گاهمم اون دیگه باید پاک شه، راستی‌ میگن اگه خوابه کسی‌ و ببینی‌ که بهش فکر نمی کردی شاید اون داشته به تو فکر می کرده ، یعنی‌ بعضی‌ وقتا اونم به من فکر میکنه ؟!؟!

امیدوارم که اینطور نباشه.....
 اصلا قاطی‌ کردم خودمم نمیدونم چی‌ دارم میگم....
دیشب مثل خیلی‌ از شبا دیگه وقتی‌ از خواب پریدم انقدر احساساتم زیاد بود که دوباره گریم گرفت‌ عیبی نداره درد عشقی‌ کشیده‌ام که مپرس ...  


22/01/2012         

no name

زندگی‌ حدوداً سه ماهه در بنگلور به پایان رسید،  امتحانا سختیه خودشو داشت ولی‌ خدا رو شکر با موفقیت به اتمام رسید.
بودن با خواهرم و همسرش، خورشید کوچک و با دوستان تجربه خوبی بود و روزهای خوبی را در بر داشت و از اون موضوعاتی  که ناراحت کننده بود و کلی‌ دل‌خورم کرد،  دلخوری از عزیزانی که منو دلخور میکنند ولی‌ فکر میکنند حرفاشون از روی محبت و دلسوزی، به اصطلاح شون صلاح منو میخوان ولی‌...
گذراندن لحظاتی آرامش بخش با دختر خورشید و دوستان، آماده شدن واسه زندگی‌ دو ماهه با دختره کوچکم و دوست مثل برادرم.





20/01/2012

تمدید هند

و الان باید منتظره لحظه‌ای باشم که آینده ای‌ را در بر خواهد داشت انتظار برای تمدید ویزا.
.

.

.

.

.

.

.

.

. و هزار بار شکر 


پلیس استیشن 
2011/ 12/ 09

چکیده ای از نوشته های

اگه بگی ندارم، بابا باهات قهر می کنه (دفعه اول)

دفعه دوم سعیده روی مخت راه میره که "اون بچه اونجاست، می خوام خوشحال بشه"

ولی تو خودتو باید نگه داری و به بابا نگی چون ایندفعه دیگه قهر نمی کنه، به خودت فحش میده!

ما هم که اینجا بیکاریم

هی می ریم توی صف بانک سپه!







قسمتی از کتاب "دلتنگی های من"



09.01.2012

دگر چه بگویم؟!

 هنگامی که بدنیا آمدم همواره می گفتند دوست بدار حالا همواره دوست میدارم میگویند؛...............فراموش کن .................

 

 

 

 

17/11/2011 

شروع زندگی در نروژ

شروع مرحله ی جدید زندگی با استقبال خوبی روبرو نشد.
شاید یه جورایی آزمایش بود که باید انجام می شد، اما کلی از انرژیمو گرفت.
الان حدود دو هفته ایی می شه که نروژم. خدایی اش غربته. تنهایی.
دوباره وارد بازی قدیمی شدم که زمان حال رو فراموش کردم و مدام به گذشته و آینده فکر می کنم...
هیچ چیز جالبی هم اتفاق نمی افته که بشه چیزای دیگرو فراموش کرد، به جز چند شب اول که حسابی خسته از سفر بودم و خواب خوبی داشتم، باقی شبها تمام مدت خواب می دیدم یا تکانهای عصبی داشتم که از خواب میپریدم، این نشانه ها رو اصلاً دوست ندارم چون به این معنی هستند که ذهنم خیلی فعاله.

اینجا زندگی معنی واقعی داره، اینجا انسانها زندگی می کنند.

خیلی کارها رو دوست داشتم انجام بدم، ولی حوصله ی هیچکدومشونو ندارم، حتی حوصله اینکه برای ساعتی از خونه برم بیرون و محیطم عوض بشه.
با و جود اینکه می دونم نباید تو خونه بمونم، چون ذهنم بیشتر فعال می شه واسه فکر کردن و باید بخودم فقط انرژی مثبت بدم و ذهنمو متمرکز کنم روی کارهایی که باید انجام بدم، ولی نمی دونم... یه چیزی مثل بختک افتاده روم و نمی گذاره تکون بخورم.



18.09.2011


آروم نیستم

 

امروز هم از اون روزهاییه که حسابی پرم. پرم از حرف، سکوت، ترس و هیجان.

کاشکی خورشید کوچولو اینجا بود و آرومم می کرد. ولی گویا خودش هم می دونه هوای دل حسابی ابریست.

نمی دونم، ولی دیگه حتی حس نوشتن هم ندارم. روزهای آخری حسابی سردم. ترس  از چیزهای جدید و تجربه نشده. شروع مرحله جدیدی از زندگی. با وجود اینکه تنها نیستم، مدام احساس تنهایی می کنم. دلم رو دارم جا می ذارم. اینقدر چیزها هست که بگم، ولی مثل همیشه دوست دارم که ساکت باشم. یه جورایی خسته شدم از حرف زدن درمورد چیزهایی که به کررات اتفاق میفتن.







12-aug-2011


پس می روم.

الآن برم یا صبرکنم و دست نگه دارم

اول خوب است. باید قدرش را بدانید. انشاءلله در بعضی امور دیگر نیز تسهیلاتی ایجاد خواهد نمود (قدرت مالی و کاری بدست خواهید آورد).

دو م می تواند خوب باشد و احتمالش نیز دارای قوت است، اما متأسفانه احتمال خلاف و سوءعاقبتش نیز ضعیف نیست. بنظر می رسد که این فعل را فقط در صورتیکه هیچ راه و چاره دیگری نداشته باشید می توانید انجام دهید.

مقایسه: گویا اولی مناسبتر می باشد

مبارک است

 

دست نگهدارم و صبر کنم     یا          انجام بدم؟

بد است و نباید فریب ظاهر و آب و رنگش را بخورید. ماهیتش خوب است اما اولاً مرضی خداوند نیست و ثانیاً عاقبت خوشی ندارد. پس انجامش صلاح نیست.

این موضوع و موضع بلاتردید امری صحیح الباطن و پذیرفتنی است. ولی گرفتن نتیجه مطلوب از آن کاملاً وابسته به نحوه عمل به آن است. باید دقیقاً بصورت مشروع و مطابق با موازین خودش اعمال گردد تا بتوان ثمره مورد پسند از آن بدست آورد. لازمه اش شناخت کامل آن و آشنایی با جوانب و عوارضش می باشد. بنابراین باید به خودتان بنگرید که اگر یقیناً شرایط و نقاط مطلوب را حاصل و موجود می دانید این موضوع را اخذ فرمایید؛ لاکن در غیر این صورت بهتر است که احتیاطاً صبر نمایید.

دوم بهتر است.

 

و شروع یک داستان شیرین و جدید از زندگیم...

سفری به اروپا

 

چند وقت پیش از یکی از دوستانم ایمیلی گرفته بودم که نوشته بود تا حالا با یک پاسپورت ایرانی خارج از ایران سفر کردی که بدونی ایرانی بودن یعنی چی؟ با تمام ارق ملی که دارم و ایرانم رو دوست دارم، فهمیدم که چقدر سخته سفرکردن به خارچ از ایران با پاسپورت ایرانی. امروز اولین روز سفرم به اروپاست. به پاریس.

توی فرودگاه هند که با کلی استقبال روبرو شدم؛ حالا خوب بود داشتم خارج می شدم از کشورشون.ایوب با پاسپورت Tanzania دو دقیقه معطل شد، من موندم و یک عالمه سؤال و جواب و 20 دقیقه معطلی. توی فررودگاه دبی هم ایوب بدون معطلی رفت، ولی تا پلیسه چشمش به پاسپورتم افتاد دوباره شروع کرد به سؤال و جواب کردن.

لحظه زیبایست اوج گرفتن هواپیما و تابش اشعه های خورشید روی بال هواپیما که انعکاسش چشمهای آدم رو برق می اندازه و به سختی می تونی بیرون رو ببینی. هواپیما همچنان اوج می گیره. از روی دریای سبز رنگی حرکت می کنه. مثل فیلمها می مونه، اون هم از نوع رمانتیک. آدم را وسوسه می کنه تا بپره و بغل دستیش رو یه ماچ بکنه. ولی حیف!

فرودگاه پاریس رو بدون سؤال پشت سر گذروندیم. اولش پیش خودم فکر کردم  دمشون گرم، چقدر بافرهنگن اینا ولی بعدش دوباره فکر کردم دیگه سؤالی نمونده که جواب نداده باشم. با تمام اعتماد بنفسی که داشتم باز هم احساس کمبود اعتماد بنفس می کردم. با وجود لبخندی که روی لبهاشون بود ولی با نگاهشون که خیلی روی آدم سنگینی می کرد می خواستن بهت بگن که تو از ما که نیستی هیچ، اصلاً کسی هم نیستی. انگار اینها هم فهمیده بودن من از کجا دارم میام.

ساعاتی بعد در پاریس. سوار بر قطار در راه hostel. مردی که  در ایستگاه قطار با گیتارش می زنه و می خونه که مردم هم توی لیوان یکبار مصرف براش سکه می ندازن. پیش خودم گفتم خداییش تفاوت گداهای اینجا و هند و ایران رو ببین!

pm 10:46  

خیابانای تمیز و سنگفرش شده و خلوت و هوای سرد. جاهایی که همیشه جالب بود برام دیدنشون، برج ایفل، خیابان شانزالیزه و رفتن به موزه لوور و دیدن عتیقه های ایرانی بود. اسم هایی که بارها شنیده بودم و دلم می خواست که به آنجا بروم و الآن با دیدن اونها احساس خوبی دارم. بعد از کلی فروریختن اعتماد بنفس، آدم با دیدن این عتیقه ها و قدمتشان به خودش می باله.

به دیدن کاباره مولن رژ رفتیم که تصویری از آن را در اتاق خوابم داشتم و تا امروز نمی دانستم این آسیاب گردانی که می چرخد کجاست و چجور جایی است، تا اینکه امروز فهمیدم بله، عجب جاییست! و در کنار این مکان و در واقع در خیابانی که مولن رژ در آن واقع شده چه چیزهای دیگری می توان پیدا کرد.

ساعت 12 است. سالم را با برج ایفل آغاز کردم تا ببینیم چه می شود. سالروز تولدم هم روزی بینظیر بود: خرید سوغاتی، دیدن کلیسای قدیمی، overdose!

سوار بر قطار در راه سرزمین دیزنی. هوای تمیز و آفتابی. دوست دارم تمام لحظها یی که اینجا هستم را بنویسم تا بخاطر بسپارم، چون نمی دونم کی دوباره اتفاق می افته. همه چیز بنظر عالی میاید. خیابانهای سنگ فرش شده، خانم های شیک پوش و زیبا و stylish، سگهایی که با صاحبانشان به رستوران می روند، حق تقدم با عابر پیاده. نه ترافیکی نه تأخیری در رفت و آمد. خیابانهای تمیز، درست مثل هند!

در کل اینجا کسی به کسی کاری نداره. هرکجایی که می خواهی باش، هرطور می خواهی لباس بپوش، همه سرشون توی کار خودشونه.

ای بابا، پس چرا نمی رسیم؟ یک ساعتی هست که توی راهیم. شب هم که راهی ایتالیا هستیم. اینو! چه خرناسی می کنه، خوش بحالش! (الآن از خواب بیدار میشه. چشم نیست که ماشالله!)

والت دیزنی هم تمام شد. البته که برای 5 ساعت خیلی کم بود، ولی کلی باحال بود. مثل کارتونها احساساتی میشدم پگی جان. مثل فیلمهایی که با هم می دیدیم. الآن هم کلی دلم میخواد چی؟! از این کارهایی که این آقا و خانم بغلی می کنن. توی ایستگاه مترو نشستم آخه باباجون. منتظرم دوستمون بیاد. از کجا؟ آها، داستانش مفصله. دیدمت برات میگم.

خلاصه اون شب هم تمام شد. با کلی ماجرا.

دوباره برگشتیم hostel. قرار شد فردای اون روز روز relaxation باشه. روز جالبی بود. کمی خرید کردیم و به cafenet رفتیم تا با تو حرف بزنم. بعدشم واست کفشهای خوشگلی خریدم. راستی یه چیز جدید خوردم. صدف! بعد رفتیم ناهار خوردیم اون هم چه ناهاری! کلی چیزهای جدید: سوشی، قورباغه، حلزون و چند تا چیز جدید دیگه (بستنی رو یادم رفت، اون هم از نوع ایتالیایی) حسابی جات رو خالی کردم- آخر سر هم رفتیم Opera House.  شب زودتر رفتیم ایستگاه قطار تا دوباره از دستش ندیم.

ساعت 8 صبح بود که رسیدیم Verona. Romeo & Juliet’s balcony که تنها جای دیدنی اونجا بود. مجسمه ای Juliet پایین بالکن بود که می گفتن اگر ممه اش رو لمس کنی، حاجت می گیری.

و اولین پیتزا را در ایتالیا خوردم؛ pork! خیلی هم خوشمزه بود. اما اصرارم به ایوب برای خوردن pork بیفایده بود.

الآن تو راه Venise هستیم، ولی قطارمون به مشکل خورده و تأخیر داریم. تا بعد.

رسیدیم Venise، درحال پرس و جو هتل بودیم که مردی (که بعداً خودش رو Fedrico معرفی کرد) ما رو به هتلی راهنمایی کرد. این ایوب بیشعور هم با یادآوری فیلم Hostel دل ما رو خالی کرد. خلاصه، هتل دور از مرکز شهر و بهمین دلیل ارزون بود. شهر تماشایی بود، ولی از کشتی دزدهای دریایی خبری نبود. صبح روز بعد با یک صبحانه عالی و مفصل پذیرایی شدیم و بسمت مرکز شهر رفتیم. شهری در آب، با کوچه های پیچ در پیچ و کلی مغازه های دیدنی. پر از ماسکهای مجلل و زیبا. هرچند که اون روزها نزدیک به carnival بود. پیتزاهاش در مقایسه با اولین پیتزایی که خوردیم خیلی خوب نبود. مردمش هم بر خلاف نظر ایوب، با تجربه ای که داشت، خونگرم نبودند (برعکس مردم فرانسه). خیلی جای دیدنی نداشت ولی جایی بود که می تونستی relax باشی. سوار بر قطار در راه Pisa. کل Pisa رو توی یک روز سر و تهش رو هم آوردیم. خیلی جای دیدنی که نداشت، همه جذابیتش هم برجش بود. دیشب وقتی رسیدیم بعد از اینکه توی hostel ساکن شدیم، زدیم بیرون. بعد از دیدن برج Pisa که خیلی هم توی شب جالب نبود، رفتیم به اصطلاح پارتی. البته Pisa یه شهر دانشجوییه که تفریحشون این بود که یه جا دور هم جمع شن، مشروب بخورن و گپ بزنن. بنظر خسته کننده میامد و اون پارتی که توی ذهن من بود رو اونجا پیدا نکردیم. فردای اون روز رفتیم کمی خرید. دوباره برج Pisa رو دیدیم، ناهار خوردیم و آماده شدیم تا بسمت Rome حرکت کنیم تا آخر هفته رو اونجا باشیم. الآن توی قطار در راه Rome هستیم.

طرفهای ساعت 9-8 رسیدیم. دوباره مردی رو توی ایستگاه قطار پیدا کردیم که هتلی رو بهمون معرفی کرد. مثل اینکه کارشون همین بود. با کلی بالا و پایین و بحث، بالاخره به توافق رسیدیم و اونجا اتاق گرفتیم. خوبیش این بود که hostel نبود و privacy خودمون رو داشتیم. شب هم رفتیم disco. جایی که چندتا club بغل هم بودن و برای هر سلیقه ای آهنگ بود، با همه جور آدم. ما دوتا مثل بز دنبال یه گروه دختر و پسر جوون که بنظر می رسید اونها هم دارن میرن پارتی، راه افتادیم. چون راهش دور بود و ما هم بلد نبودیم. خلاصه یه club پیدا کردیم و بعد از کلی توی صف ایستادن رفتیم تو. همه چیز عالی بنظر می رسید، بجز نبود پگاه. من هم که آدمی نبودم به کسی پیشنهاد رقص بدم، اینها هم که به ... می گفتن دنبال من نیا بو میدی! با تمام این حرفها تا ساعت 5 صبح اونجا بودیم. ایوب که حسابی خواب بود. مطمئنم ایستاده هم می تونست بخوابه. خلاصه که هرکس single میامد couple می رفت بیرون، بجز من و ایوب و چند نفر دیگه که اینقدر مست بودن خودشون رو هم نمی تونستن بکشن. فردای اون روز چند جای تاریخی رو دیدیم و شب دوباره به پارتی رفتیم که نمی دونم gay party بود یا straight. با دوتا queen که می رقصیدن و آواز می خوندن و بقیه بیرون جلوی در نشسته بودن و نگاه می کردن. چیز مزخرف جالبی بود!

روز بعد خسته و بعد از دیدن چندجا و خرید سوغاتی رفتیم سونا. تجربه متفاوت و جالبی بود

صبح زود پرواز بسمت Norway. چیزی حدود 6تا پیرهن و 6تا شلوار روی هم تنم کرده بودم که یوقت خدایی نکرده به اضافه بار نخوریم. کله ام قد یه نخود شده بود، بدنم هم شبیه آدم آهنی که به سختی راه میرفتم. بمحض اینکه از security رد شدیم یه جایی رو پیدا کردم تا یواشکی لباس اضافه هام رو دربیارم تا بالاخره رسیدیم Norway. الآن هم شبه. اینقدر سرده که نگو! برف، سرما، برف، سرما... . قراره صبح بریم چندجا رو ببینیم.

صبح روز بعد. رفتیم دانشگاه که ایوب دوستهاش رو ببینه. واقعاً عجب دانشگاهی بود! حس درس خوندن به آدم دست میداد. البته بیشتر پز درس خوندن. واقعاً اینجا کجا، Brindavan کجا. برف خیلی سنگینی آمده بود، طوری که همه جا سفید بود. اینجا هم یه Opera House داشت که باید از روی پل هوایی رد میشدیم تا بهش برسیم، اما اونقدر هوا سرد بود و یخ کرده بودم که حاضر نبودم برم پایین و از نزدیک ببینمش. از روی همون پل چندتا عکس گرفتیم و برگشتیم که زودتر بخوابم. صبح تا پاشدیم و کارهامون رو کردیم بعدازظهر شده بود. بلیط کشتی خریدیم و به پارک لختی ها رفتیم (این اسم رو خودم بهش دادم) و بعد از اونجا که بخاطر هوای سرد مجبور شدیم زود برگردیم، رفتیم به پیست اسکی که مسابقات بین المللی هرساله اونجا برگزار میشه. با مترو هی رفتیم بالا و بالاتر تا رسیدیم به Championship. دیگه تا زانو تو برف می رفتیم. دستهام اونقدر بیحس شده بودن که نمی تونستم دوربین رو نگه دارم. حالا خوب شد 2تا دستکش دستم کرده بودم. برگشتیم Hostel و کارهامون رو کردیم تا دوست ایوب رو ببینیم و قرار گذاشتیم دوباره بریم سونا. وای که چقدر توی هوای سرد جکوزی داغ می چسبه! فرداش دوباره رفتیم دانشگاه برای انجام کارهامون. بعد از اون آندرس برای خداحافظی آمد Hostel و ما رو تا ایستگاه کشتی همراهی کرد. پسر مهربونی بنظر می رسید و برای اولین بار تاکسی اینجا رو هم تجربه کردیم البته بنز تاکسی! الآن هم توی کشتی هستم. توی اتاقمون با منظره رو به اقیانوس و چشم اندازی بسیار زیبا و دیدنی، هوای سرد، با کافی گرم. خورشید کوچولو جات خالیه...

بعد از اینکه کمی خستگی هدر دادیم(!) رفتیم برای دیدن شو. کلی جالب بود. من هم که حساس و جوگیر! هی فکر می کردم Jack هستم توی فیلم Titanic. آخه خیلی حس خوبی بود. اولین باری بود که همچین شوی جالبی می دیدم. خیلی هم هیجان زده بودم. خیلی باهاش حال کردم. بعد از اون این ایوبِ ... وسوسه ام کرد که بریم بوفه رستوران. ما هم که بـــــــعــــــــله. کلی غذاهای به ظاهر لذیذ، خوشمزه و وسوسه انگیز، من هم که یک پسر ایرانی. اونقدر خوردم که نگو. اگر معده آدمی 2کیلو جا می گیره، واسه من حدود 3کیلو شده بود. طوری که دست می کردی توی حلقم به غذا می رسیدی. البته خیلی معذب بودم چون باید حفظ کلاس هم می کردم. حالا باز هم خوبه غذاهاش خیلی باب میلم نبود! خلاصه اونقدر خوردم که داشتم منفجر می شدم. بسختی می تونستم راه برم. رفتیم توی اتاقمون. قرار بود بعد از یک استراحت کوتاه بریم برای دیدن موسقی زنده. اما اینقدر حالم بد بود که نتونستم برم. فردا صبح هم که از خواب پاشدم کلی افسوس خوردم.

از کشتی نگفتم. یک کشتی 15 طبقه! که همه چیز توش پیدا می کردی: duty free, casino, coffeeshop، یجورایی واسه خودش miniTitanic بود. حتی اونجا آموزش رقص رایگان هم داشتن! صبح رفتیم روی عرشه. ساعت حدود 10 بود که رسیدیم. موقعی که می خواستیم پیاده شیم مثل بچه ها که میرن خونه فامیلهاشون با بچه هاشون بازی می کنن و خیلی خوش می گذرونن و وقت رفتن نمی خوان با مامانهاشون برگردن، من هم همون حس رو داشتم. منو با خودت برگردووووووووووون.

الآن توی قطار در راه رفتن به خونه دوست ایوب. بعلـــــه، رسیدیم. غروب بود.کلی هم متعجب شده بودم، چون فکر می کردم هر شکلی می تونن باشن جز این شکلی:

همخونه مصطفی (Mike) خیلی زیاد صمیمی بنظر نمی رسید. البته شنیده بودم اروپایی ها اینطورین. شب گذشت و فردا صبح با مصطفی رفتیم دیدن چند مکان توی شهر Köln. اونجا روی یه رودخونه پلی بود که همه بهش قفل دخیل بسته بودن. کلیدش رو هم می نداختن توی آب رودخونه! جالب بود. و به این معتقد بودن که عشقشون برای همیشه جاودانه می مونه. بعدازظهر آمدیم خونه. با Mike و ایوب game بازی کردیم. عجب دستگاه هایی آمده توی بازار! بیرون تلویزون شوت می کرد، تو توی تلویزون گل می خوردی! شب هم با شام خیلی خوشمزه که Mike درست کرده بود پذیرایی شدیم. شاید اولین بار توی عمرم بود که غذایی به بدی این خوردم و مجبور بودم لبخند بزنم و بگم  It’s nice. نمی دونم چی توش بود، اما یکی دوبار اشک توی چشمهام جمع شد. فردا صبح با مصطفی و Mike رفتیم zoo. بعد از اون آمدیم خونه و اونها ما رو به یه رستوران برای شام دعوت کردن. این بود تفریحمون در آخر هفته که من اصلاً احساس خوبی نداشتم. دوست نداشتم آخر هفته ام با شام خوردن توی رستوران تمام بشه، اما رسم ادب و احترام حکم می کرد که همراهیشون کنم.

امروز دوشنبه است. با ایوب داریم میریم Frankfort. یعنی یجورایی ایران بود واسه خودش دیگه. Supermarket، رستوران، تأسیساتی، همه چیز ایرانی می تونستی پیدا کنی. مجبور شدیم یه روز اونجا بمونیم تا برام پول بیاد. خــــب، توی هوای سرد چی می چسبه؟!

بهترین و مفصل ترین صبحانه ی این مدت رو توی این hostel خوردیم. انواع ژامبون، آبمیوه، لبنیات... . به چندجای دیدنی رفتیم و بعد از خرید از مغازه ایرانی به خونه مصطفی برگشتیم. صبح Mike ما رو رسوند به ایستگاه قطار که خب البته جا موندیم. دیگه موضوع مهمی برامون نبود. صبر کردیم تا قطار بعدی بیاد و پس از چند ساعت رسیدیم هلند و بعد آمدیم بلژیک.

هوای ابری و شروع باران. خب این هم از خوش شانسیه دیگه J

شهر شکلاتها J شهر beer J نمادش هم که پسر شاشو بود. بعد از خرید برگشتیم خونه. البته منظورم hostel بود K صبح بعد از دیدن چندجا –درواقع فقط یک جا- بلیط قطار گرفتیم برای Amsterdam. توی قطار در راه رفتن...

تا رسیدیم هلند و هتل پیدا کردیم شب شده بود. رفتیم اتاق توی قایق رو هم چک کردیم. شب با Sapna صحبت کردم و قرار شد فردا شب ببینمش. صبح روز بعد بلیط گرفتیم برای دیدن چندجا. Wax murn و خانه وحشت که خب جای مزخرف جالبی بود. وحشت که نکردم بماند، حتی خنده ام هم نمی گرفت. رفتیم هتل آماده شدیم برای خونه Sapna. Joup شام درست کرده بود و بعد از خوردن چند مشروب رفتیم قسمت clubها. خب queen دیدیم و چندتا از دوستهای Sapna  . جالب بود. بعد هم رفتیم پارتی که اولین شبی بود که خیلی خوش می گذشت و تا ساعت 4 اونجا بودیم و حسابی رقصیدیم و چون تو گروه بودیم خیلی بیشتر بهم خوش گذشت. ولی نمی دونم چرا به ایوب خیلی خوش نگذشت و برگشتن به هتل هم با همراهی Margarith.

حسابی خستگی مسافرت تو تنم بود. هر روز که از خواب پامی شدم انقدر خسته بودم که دوباره می خواستم بخوابم، اما خب وقت کم بود. با یه ماساژ جانانه از ایوب بلند شدم. هوا بارونی بود و چتر هم با خودمون نبرده بودیم. رفتیم واسه این دختره اسباب بازی بگیرم سر راه هم مغازه ایرانی هم بود. با کلی پرس و جو و راه رفتن و خیس شدن بالاخره چندتا چیز خریدم. رفتیم هتل کارهامون رو کردیم برای پارتی و sauna. تا ساعت 12 sauna بودیم. بعد رفتیم همون پارتی دیشبی و خب entry free!

ولی خیلی بهم خوش نگذشت با اینکه خیلی سعی کردم که بگذره. بارون حسابی اذیت می کرد اما اینجا چتر داشتیم. صبح تا بلند شدیم و زدیم بیرون 1 بود. با Sapna قرار داشتم، کمی خرید کردیم و ناهار خوردیم و بعد خداحافظی. بعد از خرید سوغاتی ها رفتیم Ice Bar و بعد از اون در واقع کاری که شاید برای همه اول می بود برای ما آخر شد: Red Light Street و کلی حس که نمی خوام دوباره با نوشتن و خوندنشون یادم بیان.

امروز هم بعد از بستن چمدانها راهی فرودگاه شدیم

و بالاخره این سفر هم به پایان رسید. مثل همه  چیز که یه روز تمام میشه.

در راه رفتن به بنگلور سوار بر هواپیما به مقصد دبی دوشنبه          2011/feb/28    8:15 pm

تمام

 

برگ نوشته ایی از روزهای سمینار در تمیل نادو *

هفتم ماه ژانویه است. با ایوب سر کلاس بیوتکنولوژی نشستیم و منتظر این هستیم که مهمانهاشان از راه برسند.

مثل تمامی دفعاتی که سر کلاسها می نشینم و خاطرات کوچکی یادداشت می کنم برای یادگاری و یادآوری روزای شیرین گذشته. روزهای سربازی، روزهای دانشگاه در هند.

بنده خدایی که دانسته یا ندانسته به این کالج آمده و مشغول به درس خواندن شده چه زجرهایی که نکشیده.

الآن می فهمم که چیزی از رشته ای که خوندم نمی دونم. فقط در حد چند کلمه از چیزهایی که اینها میگن برام آشنا میاد. باید درست بشه؛ آمدم اینجا که درستش کنم.

اینجاست که واقعاً می فهمی هند کجاست که آمدی. وقتی تحصیلکرده های اینجا رو می بینی که دکتر هستند ولی نمی تونند یه کنفرانس ساده رو برگزار کنند.

زندگی زیباست هنگامی که با تمامی وجودت به آن مثبت بنگری. اینجاست که می توانی با مردم ارتباط برقرار کنی. اینجاست که از پیر و جوان برای نشان دادن معلومات و تحقیقات خود می آیند. پیرمردی با سنی حدود 60 تا 70 ساله که با صدای خسته از تحقیقاتش برای کنفرانس آمده. به سختی سخن می گوید و به آرامی بطوری که برای شنیدن صحبتهایش باید گوش تیز کرد و تمرکز زیادی خرج کرد. با تمام این حرفها خیلی متوجه صحبتهایش نمی شوم. گهگاهی به صورتش با لبخند نگاه می کنم به معنی اینکه تحقیقاتش برایم جالب هستند.

کلاس قبلی را به یاد می آورم وقی که خانمی که سنی حدود 35 سال داشت و بعنوان دکتری که تحقیقات بیسیاری کرده و به کشورهای مختلفی سفر کرده، در سمینارهای بین المللی و داخلی زیادی شرکت کرده و بنظرم موضوع سمینارش هم جالبه. ولی وقتی شروع به صحبت کرد، از بس تپق زد و من و من کرد حوصله ام سر رفت و خسته شدم  ومی خواستم زودتر از کلاس خارج بشم و فقط منتظر بودم که تمام کنه، ولی انگار به این زودی ها تصمیم به تمام کردن مبحث نداشت.

گروه دیگری آمدند. 3 نفر بودند برای ارائه کردن سمینارشان. به قول معلمی که پرسید آیا شما برای سرود آمده اید؟ 3 نفر برای ارائه یک کنفرانس؟ درواقع خیلی جوان بودند ولی می خواستند تحقیقاتشان را نشان دهند. گرچه خیلی مبتدی بودند.

و من کجای این جهان هستم؟ افسوس می خورم که چرا زودتر شروع نکردم. هرچند که افسوس خوردن بی فایده است.  پیرمرد هنوز مقابلم صحبت می کند. با خودم فکر می کنم که به سن او می رسم و هنوز دارم دنبال تحقیقات میروم. بنظرم او خیلی مسن است. شاید مسنترین فردی که تابحال دیده ام که برایم کنفرانس می دهد. ولی این موضوع کاملاً برایم جالب است که او هنوز امیدوار است به همه چیز. او نویسنده دو کتاب است

اینجاست هند. فردی که هر چند ثانیه یکبار کانال زبان خود را عوض می کند 

 

 

*تمیل نادو

خراب شد...

می خواهم بگریم 

می خواهم به اندازه 25 سال فریاد بزنم 

بخاطر امیدهایی که ناامید شد و ناامید کرد امیدم را 

و بخاطر تمام انرژی از دست رفته ام 

خدایا، این در حالی بود که همه عزیزانم بخاطر من به پابوست رفته بودند 

دعاها برایم خواندند و نذرها برایم گرفتند 

حکمتش چه بود که توان فهمیدنش را ندارم؟ 

مردود شدم در امتحانی که امتحان زندگی آینده ام بود 

خدایا، قدرتی می خواهم که بتوانم تغییر دهم آنچه که قابل تغییر است 

و ذهنی می خواهم تا بتوانم درک کنم آنچه را که قابل تغییر نیست 

هدفی بود که باید بسویش می رفتم و بهر شکل باید آن را بدست میاوردم 

پس چرا در راه رسیدن به آن، هنگامی که همه چیز بنظر خوب پیش می رفت از دستش دادم؟  

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

دیگه حسابم با خودمم صاف نمیشه...

بی سایه تر ز خویش، حضوری ندیده ام حق دارد آفتاب قبولم نمی کند

شروع کردم به حرف زدن در مورد چیزایی که دوباره پشیمون شدم بخاطر گفتنشون ...

دوباره زیادی حرف زدم ....

آخه دلم خیلی پر بود .

در واقع باید بگم ذهنم خیلی پر بود ...

پر از کلی فکر و تصمیم که باید گرفته می شد ...

و همونطور که حدس می زدم باید خودم به تنهایی انجامشون می دادم ..

چون هیچ کس نمی تونست کمکم کنه، در واقع کسی نبود ، اونی ام که بود نتونست ..

خیلی سخت بود ، حتی حاضر نبودم دوست هامو ببینم ..

چون اینقدر ناراحت و کلافه بودم که نمی خواستم اونا رو هم ناراحت کنم .

هر چند که آخر سر قبول به پذیرش یکیشون کردم ، که هنوزم نمی دونم کارم درست بود یا نه !

ولی بازم به نتیجه ایی نرسیدم ...

چون خیلی بیشتر از اونی که فکر می کردم سخت بود .

برای چندمین بار تنهایی و احساس کردم ...

گاهی چند قطره اشک از گوشه چشمام ، پایین می اومد ولی دیگه سبکم نمی کرد ..

تو این موضوع ، که هر چی در موردش فکر کردم هیچ راهی واسش پیدا نکردم ، دنبال راه فرارم با اینکه همیشه می گم باید مبارزه کرد ...

ساده دل

می دونی دلم ؟!!

گاهی دلم می سوزه برای خودم !

ای دل ساده که سالهاست با منی و هنوز به ساده بودنت ادامه می دی ، چون همه را مثل خودت مهربون ، یکرنگ و قابل اعتماد می بینی . ولی تا کی ؟!

آری ، حقیقت این است که تو باید تنها باشی .

پس ای دل مهربون و ساده من تنها باش ، زیرا که هیچ گاه نمی توانی جز این باشی .

و دگر غمگین مباش زین تنهایی ....

چون تو بودی که از پرنده و پرواز هزار بار گفتی ..

این تو بودی که افق را در پهنای آسمان بی کران نشان دادی و گفتی ، آنجا خانه توست ، پس برو ...

تو بودی که گفتی اعتماد کن این قابل اعتماد است ..

تو نگفتی که این همانی است که پی اش بودم ؟!!   آری تو گفتی .!  

این همانی است که می فهمد و می ماند ، پس چرا نفهمید و نماند ؟! 

ای دلم اشک بریز که شاید تنها راه رهایی باشد .

پس دلم بشکن ، که گر ارزشی بود ، شکستن نبود ....

زندگی هیچ گاه آنگونه که تو می خواهی رقم نخواهد خورد ....

یکی می گفت : که این نیز بگذرد ...

او راست می گفت ، این نیز می گذرد ... ولی بهایش چه می شود ؟!!












تنها یکنفر بود که می فهمید و نفهمیدمش .........

پایان

یک پایان تلخ                  بهتر از یک تلخی بدون پایانِ

تنهایی

پس چرا اینجا کسی نیست !

چرا فریاد رسی نیست !

پس چرا در مجلس ما ، ماه رخ دوست تمام نیست !

چرا دوستداری نیست!

من که با خنده دوست می خندم و گریه او می گریم

پس چرا اینجا دگر از دوست احوالی نیست .

بدون شرح

امروز :

- سلام

-خوبی ؟

-چه خبر ؟

-چه کارا می کنی ؟

-چیزی شده ؟

-اتفاقی افتاده ؟

- 



فردا :

- سلام

-خوبی ؟

-چه خبر ؟

-چه کارا می کنی ؟

-چیزی شده ؟

-اتفاقی افتاده ؟

- 




دفعه ی بعد

.

.

.

.

.




حرفهای نگفته شده

بالاخره تموم شد .

حرفهای ۲۵ سال از زندگی

با اینکه کف دست و پاهام خیلی سرد شده بودن ،

بدنم از عرق خیس شده بود

ولی تموم شد .

همه حرفهایی که داشتم و زدم .

حالا دیگه خیالم راحته ، دیگه سبک شدم .

اینقدر خوشحالم که مدام بغضم می گیره ...

یه حسی درونمه که نمی تونم بیانش کنم .

مشغله های فکریم خیلی خیلی کم شدن .

با اینکه جوابی قطعی نگرفتم ولی دیگه تموم شد .

بقیه چیزا دست خدا .









مامان و بابای عزیزم دوستتون دارم ...

الان و برای همیشه  ... بوووووسسسس .

گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد                  
گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید گفتا که شب رو است او از راه دیگر آید گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید گفتا مگوی با کس تا وقت آن درآید گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آید