امروز هم از اون روزهاییه که حسابی پرم. پرم از حرف، سکوت، ترس و هیجان.
کاشکی خورشید کوچولو اینجا بود و آرومم می کرد. ولی گویا خودش هم می دونه هوای دل حسابی ابریست.
نمی دونم، ولی دیگه حتی حس نوشتن هم ندارم. روزهای آخری حسابی سردم. ترس از چیزهای جدید و تجربه نشده. شروع مرحله جدیدی از زندگی. با وجود اینکه تنها نیستم، مدام احساس تنهایی می کنم. دلم رو دارم جا می ذارم. اینقدر چیزها هست که بگم، ولی مثل همیشه دوست دارم که ساکت باشم. یه جورایی خسته شدم از حرف زدن درمورد چیزهایی که به کررات اتفاق میفتن.
12-aug-2011
:(
کاش کاری ازم برمیامد...
نهایت لطف شماست ...