یک بهمنی اصیل

یاری اندر کس نمی بینم یاران را چه شد دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد

یک بهمنی اصیل

یاری اندر کس نمی بینم یاران را چه شد دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد

یکی بود یکی نبود

یکی بود وقتی که بود با وجودش دیگه تنهایی نبود .

همه جا گرم بود ، آفتابی بود .

گوش می داد به هر چیزی که بود ...

می خواندم برایش ، از بهار ، خورشید ، از خواب ، از سکوت ، از دلِ تنگم .

تا که بود همه جا سبز بود ، آبی بود .

دیگه اندوه معنایی نداشت ، دیگه غمگینی نبود .

یکی بود که بودنش کافی نبود ، ولی این اون نبود .

اون دیگه رفت ، دیگه شد یکی نبود .

سرد شد همه جا وقتی که رفت .

آسمون ابری شد ، بارون زمستونی شد .

زرد شد وقتی که رفت .

حالا اون رفت و منهم فهمیدم که چه بود ، یکی بود   یکی نبود .

توبه من خندیدی

توبه من خندیدی

و نمی دانستی

من به چه دلهره از باغچه همسایه

سیب را دزدیدم

باغبان از پی من تند دوید

سیب را دست تو دید

غضب آلوده به من کرد نگاه

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

و تو رفتی و هنوز

سالهاست که در گوش من آرام آرام

خش خش گام تو تکرار کنان

می دهد آزارام

و من اندیشه کنان

غرق این پندارم

که چرا باغچه کوچک خانه ما

سیب نداشت ؟!!





"جواب زیبای فروغ فرخ زاد به حمید مصدق"




*من به تو خندیدم

چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را...
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت









  به یاد شبی در فرحزاد

وقتی دلم می گیره

وقتی دلم می گیره چند قطره اشک می تونه درمان خوبی واسش باشه و معمولاً بعدش حال بهتری دارم . 

وقتی دلم می گیره ، حتی یه نگاه محبت آمیز می تونه بغض تو گلو فشردمو باز کنه . 

تحریک پذیر می شم و موضوعاتی که شاید بارها به طور معمول از کنارشون می گذشتم 

می تونن احساساتمو تحریک کنن و شروع یه یادآوری باشن . 

یادآوری چیزهایی که بابتش دلم گرفته ... 

حالا می فهمم که چرا می گن آدما هر قدر بزرگتر می شن ، مشکلاتشونم باهاشون بزرگتر و سختر می شه .... 

انتظارات و توقعات بیشتر می شه و تو باید پاسخگو تمامی اونها باشی .... 

مرغ یه پا داره

آقا مرغم یه پا داره 

حالا شما هرکاری می خوای بکنی بکن 

هرچی هم می خوای بگی بگو 

ولی من میگم 1پا داره 

آسمونم به زمین بچسبه 

بازم چی؟ همون که اول گفتم، یه پا 

اگر گناه نباشه، خدا هم بیاد زمین بگه آقا جون من اینو آفریدم با جفت پا،  

میگم نه 

این یه پا داره 

البته گاهی اوقات خودم هم می دونم که مرغم دوتا پا رو داره 

اما چون گفتم اون یه پاست، پس اصلاً عوض نمیشه 

درواقع نمی خوام که عوضش کنم 

همونطوری باید بمونه تا وقتی که بمیره 

بعضی وقتها می دونم اگر مرغم با دوپا باشه به نفع خودم هم هست  

ولی،

یه چیزی گفتم، عوضش هم نمی کنم 

خلاص 

تمام 

یک کلام 

بس 

 

 آخه دلیلش؟؟  

 

همین دیگه 

اصلاً بی دلیل 

دوست دارم اینطوری باشه 

هیچ دلیلی هم براش ندارم 

نه نه نه 

یه دلیل براش دارم 

چون که قبلاً گفته بودم که  

آقا مرغم یه پا داره

بعد از مدتها می نویسم

و امروز بعد از مدتها می نویسم 

از دلتنگی ام برای باران می نویسم 

می نویسم از بوی خاک باران خورده 

می نویسم از درختان جوان 

از صدای شُرشُر باران می نویسم 

از یاس می نویسم 

از کوچه باغ 

باران را می نویسم 

از صدایش، از بهار می نویسم 

آری آمده اینک بهار 

بوی یاس، بوی خاک باران خورده 

بوی سبز 

سبزی دلهایمان 

می نویسم 

 

  

 

بعد از ماهی، شنیدن باران می تواند لذت خاصی داشته باشد 

و این لذت می تواند کاملتر شود وقتی دیدن باران را از خدایت خواسته باشی 

چقدر دلم تنگ بود برای باران، برای صدایش، جَوَش 

همیشه باران را به چشم یک زندگی دوباره و جدید نگاه می کنم 

تازگی و طراوت می بخشد و زندگی می دهد 

نمی دانم چرا، شاید چون پاکی اش شوینده است 

شاید چون موجودات را زنده نگه می دارد 

و یا چون جامه ای نو به درختان می پوشاند 

هرچند که با تمامی این اوصاف، هیچگاه دوست ندارم زیر باران قدم زنان راه بروم 

مشخصات کلی متولدین بهمن ماه:

مشخصات کلی متولدین بهمن ماه:
بسیار حسّاس ، استوار و ثابت قدم ، واقعاْ عاقل و تودار ، بدون ریا و تزویر ، انسان واقعاْ خوب ، دانا ، خونسرد ، رک گو ، روی خودش بیش از دیگران حساب می کند ، مستقل ، منطقی ، عاشق بشریّت و انسانیّت ، فکر دیگران را می‌خواند ، ثابت قدم ، آرامش دوست ، کمک رسان ، آسان زندگی می کند ، پرسه زدن را دوست دارد ، دارای حسّ ششم قوی ، علاقه مند به دوستان ، آزادیخواه ، بلند پرواز ، رام نشدنی ، هر جا برود بر می گردد ، جاه طلب ، از اقرار به گناه منزجر است ، دوستان بسیار زیادی دارد ، رازدار و تو دار ، اجتماعی ، تا حدودی خودخواه و مغرور ، انتقاد را قبول ندارد ، فرشته خو ، از تعریف لذّت می برد ، راه و روش خود را به طور دائم تغییر میدهد ، منافع خود را به خاطر دیگران به خطر می اندازد ، سخاوتمند مخصوصاْ در دوستی ، دوستی او عمیق و شکوهمند است ، ولخرجیش از روی عقل است ، خوش قلب و مهربان ، کم‌حافظه ، بهترین مشاور ، پرحرکت و بی‌قرار ، کم علاقه به اصول سنتّی و قدرشناس

شروع یک صبح بهاری

همراه با صبح بهاری زیبا دیده از خواب گشوده و روز خود را شروع کرده 

آبی رنگ آسمان 

صدای پرندگان وحش 

و طلوع دو خورشید 

که گرمای یکی گرما بخش زندگیست و تابش اشعه های آن بر روی برگ درختان که تازه سر از پوسته سفت و سخت شاخه ها باز کرده و به این هستی آمده اند، رنگ سبز آنها را زیباتر از هر لحظه نمایان می کند 

و دگر، خورشید کوچک، دختر خورشید 

که برخاستن از خواب با او آرامش بخش است 

با لبخند او می توان شکل دیگر زندگی را تجربه کرد که با احساس کردن دستهای نحیف اما انرژی بخشش روی شانه هایت تمام خستگی از بدنت زدوده می شود 

و تمامی این موضوعات خواهان انرژی بخشیدن به توست که با وجود آنها می توان تمام انرژی یک روز را بدست آورد و تمام روز را به لذت بردن از دقایق عمر سپری کرد 

و چه زیباست نفس کشیدن در چنین روزی

خواب

وقتی در کنار او بود آرامش خاصی داشت  

فکرهایی که آزارش می دادند به سراغش نمی آمدند  

حتی متوجه نشد چه وقت به خواب رفت  

وقتی از خواب برخاست که وقت رفتن بود  

و او اندوهگین که چرا به خواب رفته  

چقدر خوب بود اگر او درک می کردکه از وجود اوست که به خواب رفته  

به خوابی نه از خستگی ، از راحتی و از آرامش  

و خوابی غیر ارادی زیرا که می خواست بیدار باشد و 

ساعتهای زیبایی را با او بگذراند  

حتی نفهمید که چه وقت به خواب رفت و به چه حالتی  

گاهی برداشتهای متفاوت از یک پیش آمد می تواند ناراحتی هایی را برای هر دو طرف بوجود آورد 

و من امیدوار بودم که این برداشتها ، برداشتهایی از یک واقعیت بزرگ باشد .

ساعاتی کنار دریاچه

آبی رنگ آب دریاچه و سبزی درختان تنومند اطراف احاطه امان کرده اند و با پائین آمدن خورشید و غروب آن گویی می خواهند ما را در خود ببلعند و من در کنار دختر خورشید ... 

آخرین تلالوء خورشید بر روی آب ، ماهیگیری که با قایق کوچکش در حال به دام انداختن ماهی های دریاچه است و صدای خنده دخترکی از دور دست که معشوقش او را می خنداند . 

آب بازی کودکان در آب دریاچه ، پرواز پرندگان ماهی خوار سفید در سطح آب و صدای ازدحام ماشین های دست ساز آدمی که آرامش محیط را بر هم می زنند و سکوتی پر از حرف حاکم است ....

دوباره بهار

و پس از دو بهار متوالی خزان شد 

و لطافت شکوفه های بهاری را نادیده گرفت 

از گرمای تابستان گرم شد 

تابستان را هم نادیده گرفت  

و از آن گذشت

تابستان خوشحال بود که جای خود را به بهار داده 

و خوشحال بود که می دید غنچه های بهاری سر از پیله خود باز کرده و گل شده اند 

ازنظر او تمام این تغییرات زیبا و لطیف بود 

کار تابستان گرما بخشیدن بود 

و کار بهار طراوت و تازگی 

خزان رفت و دوباره بهار شد و فصلها را اینگونه رقم زد 

بهار بهار بهار بهار 

سکوت

و هنگامی که تو را در آغوش گرفتم 

و دستهایم را بروی دستهای ظریفت فشردم 

از خنک شدن دستهایم پنداشتم که تمام انرژی نهفته در اعماق وجودم در وجود توست 

حسی مانند رهایی و خلاصی از تمام غمهایی که مرا در بر گرفته بود 

سکوت... 

و تو بی هیچ قید و بندی، بی هیچ شرط و منتی آنها را در درون سینه پر از درد خود جای دادی 

سکوت... 

فاصله بین ما فقط لباسهایمان بود که مرزی قرار داده بود بین ما که بودن و نبودنش، بودن بود 

سکوت... 

نمی دانم چه مدت گذشت که وقتی به خود آمدم آسمان سیاه شده بود و وقت رفتن 

سکوت... 

و سکوت را شکستم و به انتظار سپیدی آسمان و فردایی دوباره به خواب رفتم

صحبتی با خدام

اینقدر زمان زود می گذره که گذشت روزها رو هم حتی نمی تونی حس کنی 

فقط خود خدا می تونه بفهمه که من چِم شده  

چرا اینقدر تغییر؟ 

و مهمتر از اون اینکه این تغییرات برام لذت بخشه ولی اینقدر ایمانم کم شده که حتی حاضر نیستم عوضشون کنم 

خدایا ازت خواهشی دارم 

با تمام بدیها و تمام گناههایی که مرتکب شدم 

نمی خوام جزو اون دسته از آدمهایی باشم که روی از آنها برگردوندی 

عاجزانه خواهش می کنم 

ایّاک نعبدُ و ایّاک نستعین 

خیلی ترسیدم... 

خیلی نگرانم... کمکم کن 

مدام این حرفها رو می زنم 

دست یاری می خوام، اما دستم رو دراز نمی کنم...

تست

هشتم ماه فوریه بود 

ساعت حدود ۱۲ که سر کلاس شیمی نشسته بودم و معلم داشت از بچه ها امتحان بین ترم می گرفت 

معلممون تمام اطلاعات ریما رو ازش گرفت 

دفترچه ای که زیر دستش بود و توسط اون ریما مطالبش رو می نوشت 

ریمای بیچاره 

تمام سعیش رو می کرد که یه چیزی از اطلاعات خودش بنویسه 

فکر کنم اون شب از چشم درد خوابش نبرد 

فکر نمی کردم تا این حد بچه های کلاسمون فعال باشن!! 

همه سرشون همه جا بود بجز روی ورقه های خودشون 

حداقلش این بود که امتحان نمی دادم...

من کی هستم

جالبه .... 

از وقتی که فهمیدم می تونم ذهنمو بنویسم و با این کار افکارم خلوت تر میشه واسم یه کار تازه و جدید شده . 

البته ناگفته نمونه برام لذت بخش هم هست 

با اینکه فکر می کردم جنبه بالایی تو کارها دارم ولی توی این یه مورد مثل اینکه اینطور نیست . 

همیشه این سئوال که از خودم می پرسیدم کی ام و جوابی براش ندارم ، آزارم میده .   

مثل یه بازی یا یه معماء پیچیده می مونه که همیشه وسطش خسته می شم و چون می خواهم ازش فرار کنم دیگه ادامه نمی دم و سرمو به موضوعات دیگه مشغول می کنم . 

من کی هستم ؟ یه موجود سرکش ‌، یا یه موجودی که قوه تفکر و تحلیل داره و می تونه با اراده ، تمام کارهاشو مدیریت کنه .  

شاید یه زمانی می تونستم تمام کارها رو به بهترین نحو ممکن انجام بدم ، اراده قوی و ایمان محکمی داشتم  

ولی نمیدانم از کجا و چطور پایه های سست و بی عنصر در من جا باز کرده و مسیر زندگی رو که قبلاً عوض شده بود دوباره تغییر داد و الان مثل سیلی که به من زده و داره همه چیزو با خودش می بره به جایی که خودش می خواهد . 

و من مانند خوشه ی گندم زرد ، در میان این آبها غوطه ور شده و هیچ تلاشی برای رهایی نمی کنم و فقط منتظر هستم تا ببینم کجاست انتهای مسیر . 

به خشکی باز میگردم یا دوباره به دریاچه یا دریایی که شروع یک ماجراست .  

او چیزی نمی گوید

نمی دانم او کیست 

نمی دانم چه می خواهد 

نمی دانم چه می کند و چه خواهد کرد 

انگار خودش هم نمی داند 

چهره اش آشناست 

گویی مدتهاست که او را می شناسم 

ولی هرچه می اندیشم به یاد نمی آورم کجا او را دیده ام 

می خواهم با او سخن گویم ولی نمی توانم 

سعی می کنم 

انگار صدایم را نمی شنود 

او فقط مات و مبهوت از پشت شیشه ای مرا نگاه می کند 

هیچ نمی گوید 

فقط نگاه می کند، نگاهش آشناست 

حس خاصی به او دارم 

فکر می کنم در گذشته دوستش داشته ام 

باز هیچ نمی گوید، سکوتش آشناست 

با اینکه چیزی نمی گوید ولی نگران است 

از چهره سرد و بیروحش می توان فهمید 

سکوتش مرا نگران می کند 

انگار او هم مرا می شناسد 

ولی آخر چرا چیزی نمی گوید 

نه تبسمی، نه کلامی... 

طاقتی بیش از این ندارم که به او بنگرم  

می خواهم رخ از رویش بازگردانم 

ولی نمی توانم 

او مرا مانند آهنربایی جذب خود کرده 

پس چرا چیزی نمی گوید؟! 

به یاد می آورم جمله ای از یک دوست را که می گفت: 

"بزرگترین مجازات برای یک عاشق سکوت است" 

آری حال بیاد می آورم 

او مرا دوست می داشت 

می خواهم بدنش را لمس کنم 

صورتش را، تا بفهمم حس درونش را، ولی چرا امتناع می کند؟ 

دستم را بسویش می برم 

اینبار او رو برمی گرداند 

ولی این من هستم که نمی توانم دگر از او بگذرم 

دوباره دستم را بسویش دراز می کنم 

انگار او هم می خواهد صورت مرا لمس کند 

ولی با بی میلی، و هنوز هیچ نمی گوید 

صورتش را لمس کردم 

چقدر سرد است 

از چیزی ترسیده 

رنگش هم پریده 

گویی خیلی نگران است 

بغضی در گلو دارد 

چشمانش از اشک پر است، ولی گریه نمی کند 

فکر می کنم تمام احساسش را هم به من منتقل کرده 

بغض سنگینی گلویم را فشار می دهد 

تمام بدنم سرد شده 

ولی سرمای بدنم با سرمای صورت او متفاوت است 

آری در انتهایی دور، سرد، بیروح و سیاه فهمیدم که او، من است 

و آن شیشه آینه ایست در روبرویم 

  

 

 

او هنوز ایستاده، به من نگاه می کند، و  هیچ نمی گوید...

آغاز

بدین گونه ورود خود را به وبلاگستان اعلام می کنم 

 

کــاش در دهــکــده عـشــق فراوانــی بود  

تـــوی بـــازار صـداقــت کـمـی ارزانـی بـود

کاش اگر گاه کمی لطف به هم می کردیم 

مـخــتــصــر بود ولـی سـاده و پـنهانی بود