هشت سالی هست که از اون دوران میگذره، ولی هنوزم وقتی به خوابم میاد هیجان همون روزا رو داره، تو دلم یه جورایی انگاری آشوب میشه، ضربان قلبم بالا میره جوری که میتونم بشنومش وقتی از خواب میپرم، خب دیگه عشق دوران نوجونیه، شور و حال خودشو داره ...
ولی نمی دونم پس چرا هنوز ذهنم نمیتونه اینو بفهمه که اون دیگه زندگی خودشو داره و حتا تو ضمیر ناخدا گاهمم اون دیگه باید پاک شه، راستی میگن اگه خوابه کسی و ببینی که بهش فکر نمی کردی شاید اون داشته به تو فکر می کرده ، یعنی بعضی وقتا اونم به من فکر میکنه ؟!؟!
امیدوارم که اینطور نباشه.....
اصلا قاطی کردم خودمم نمیدونم چی دارم میگم....
دیشب مثل خیلی از شبا دیگه وقتی از خواب پریدم انقدر احساساتم زیاد بود که دوباره گریم گرفت عیبی نداره درد عشقی کشیدهام که مپرس ...
22/01/2012
زندگی حدوداً سه ماهه در بنگلور به پایان رسید، امتحانا سختیه خودشو داشت ولی خدا رو شکر با موفقیت به اتمام رسید.
بودن با خواهرم و همسرش، خورشید کوچک و با دوستان تجربه خوبی بود و روزهای خوبی را در بر داشت و از اون موضوعاتی که ناراحت کننده بود و کلی دلخورم کرد، دلخوری از عزیزانی که منو دلخور میکنند ولی فکر میکنند حرفاشون از روی محبت و دلسوزی، به اصطلاح شون صلاح منو میخوان ولی...
گذراندن لحظاتی آرامش بخش با دختر خورشید و دوستان، آماده شدن واسه زندگی دو ماهه با دختره کوچکم و دوست مثل برادرم.
20/01/2012