یک بهمنی اصیل

یاری اندر کس نمی بینم یاران را چه شد دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد

یک بهمنی اصیل

یاری اندر کس نمی بینم یاران را چه شد دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد

چکیده ای از نوشته های

اگه بگی ندارم، بابا باهات قهر می کنه (دفعه اول)

دفعه دوم سعیده روی مخت راه میره که "اون بچه اونجاست، می خوام خوشحال بشه"

ولی تو خودتو باید نگه داری و به بابا نگی چون ایندفعه دیگه قهر نمی کنه، به خودت فحش میده!

ما هم که اینجا بیکاریم

هی می ریم توی صف بانک سپه!







قسمتی از کتاب "دلتنگی های من"



09.01.2012

دگر چه بگویم؟!

 هنگامی که بدنیا آمدم همواره می گفتند دوست بدار حالا همواره دوست میدارم میگویند؛...............فراموش کن .................

 

 

 

 

17/11/2011 

شروع زندگی در نروژ

شروع مرحله ی جدید زندگی با استقبال خوبی روبرو نشد.
شاید یه جورایی آزمایش بود که باید انجام می شد، اما کلی از انرژیمو گرفت.
الان حدود دو هفته ایی می شه که نروژم. خدایی اش غربته. تنهایی.
دوباره وارد بازی قدیمی شدم که زمان حال رو فراموش کردم و مدام به گذشته و آینده فکر می کنم...
هیچ چیز جالبی هم اتفاق نمی افته که بشه چیزای دیگرو فراموش کرد، به جز چند شب اول که حسابی خسته از سفر بودم و خواب خوبی داشتم، باقی شبها تمام مدت خواب می دیدم یا تکانهای عصبی داشتم که از خواب میپریدم، این نشانه ها رو اصلاً دوست ندارم چون به این معنی هستند که ذهنم خیلی فعاله.

اینجا زندگی معنی واقعی داره، اینجا انسانها زندگی می کنند.

خیلی کارها رو دوست داشتم انجام بدم، ولی حوصله ی هیچکدومشونو ندارم، حتی حوصله اینکه برای ساعتی از خونه برم بیرون و محیطم عوض بشه.
با و جود اینکه می دونم نباید تو خونه بمونم، چون ذهنم بیشتر فعال می شه واسه فکر کردن و باید بخودم فقط انرژی مثبت بدم و ذهنمو متمرکز کنم روی کارهایی که باید انجام بدم، ولی نمی دونم... یه چیزی مثل بختک افتاده روم و نمی گذاره تکون بخورم.



18.09.2011