یک بهمنی اصیل

یاری اندر کس نمی بینم یاران را چه شد دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد

یک بهمنی اصیل

یاری اندر کس نمی بینم یاران را چه شد دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد

مشخصات کلی متولدین بهمن ماه:

مشخصات کلی متولدین بهمن ماه:
بسیار حسّاس ، استوار و ثابت قدم ، واقعاْ عاقل و تودار ، بدون ریا و تزویر ، انسان واقعاْ خوب ، دانا ، خونسرد ، رک گو ، روی خودش بیش از دیگران حساب می کند ، مستقل ، منطقی ، عاشق بشریّت و انسانیّت ، فکر دیگران را می‌خواند ، ثابت قدم ، آرامش دوست ، کمک رسان ، آسان زندگی می کند ، پرسه زدن را دوست دارد ، دارای حسّ ششم قوی ، علاقه مند به دوستان ، آزادیخواه ، بلند پرواز ، رام نشدنی ، هر جا برود بر می گردد ، جاه طلب ، از اقرار به گناه منزجر است ، دوستان بسیار زیادی دارد ، رازدار و تو دار ، اجتماعی ، تا حدودی خودخواه و مغرور ، انتقاد را قبول ندارد ، فرشته خو ، از تعریف لذّت می برد ، راه و روش خود را به طور دائم تغییر میدهد ، منافع خود را به خاطر دیگران به خطر می اندازد ، سخاوتمند مخصوصاْ در دوستی ، دوستی او عمیق و شکوهمند است ، ولخرجیش از روی عقل است ، خوش قلب و مهربان ، کم‌حافظه ، بهترین مشاور ، پرحرکت و بی‌قرار ، کم علاقه به اصول سنتّی و قدرشناس

شروع یک صبح بهاری

همراه با صبح بهاری زیبا دیده از خواب گشوده و روز خود را شروع کرده 

آبی رنگ آسمان 

صدای پرندگان وحش 

و طلوع دو خورشید 

که گرمای یکی گرما بخش زندگیست و تابش اشعه های آن بر روی برگ درختان که تازه سر از پوسته سفت و سخت شاخه ها باز کرده و به این هستی آمده اند، رنگ سبز آنها را زیباتر از هر لحظه نمایان می کند 

و دگر، خورشید کوچک، دختر خورشید 

که برخاستن از خواب با او آرامش بخش است 

با لبخند او می توان شکل دیگر زندگی را تجربه کرد که با احساس کردن دستهای نحیف اما انرژی بخشش روی شانه هایت تمام خستگی از بدنت زدوده می شود 

و تمامی این موضوعات خواهان انرژی بخشیدن به توست که با وجود آنها می توان تمام انرژی یک روز را بدست آورد و تمام روز را به لذت بردن از دقایق عمر سپری کرد 

و چه زیباست نفس کشیدن در چنین روزی

خواب

وقتی در کنار او بود آرامش خاصی داشت  

فکرهایی که آزارش می دادند به سراغش نمی آمدند  

حتی متوجه نشد چه وقت به خواب رفت  

وقتی از خواب برخاست که وقت رفتن بود  

و او اندوهگین که چرا به خواب رفته  

چقدر خوب بود اگر او درک می کردکه از وجود اوست که به خواب رفته  

به خوابی نه از خستگی ، از راحتی و از آرامش  

و خوابی غیر ارادی زیرا که می خواست بیدار باشد و 

ساعتهای زیبایی را با او بگذراند  

حتی نفهمید که چه وقت به خواب رفت و به چه حالتی  

گاهی برداشتهای متفاوت از یک پیش آمد می تواند ناراحتی هایی را برای هر دو طرف بوجود آورد 

و من امیدوار بودم که این برداشتها ، برداشتهایی از یک واقعیت بزرگ باشد .

ساعاتی کنار دریاچه

آبی رنگ آب دریاچه و سبزی درختان تنومند اطراف احاطه امان کرده اند و با پائین آمدن خورشید و غروب آن گویی می خواهند ما را در خود ببلعند و من در کنار دختر خورشید ... 

آخرین تلالوء خورشید بر روی آب ، ماهیگیری که با قایق کوچکش در حال به دام انداختن ماهی های دریاچه است و صدای خنده دخترکی از دور دست که معشوقش او را می خنداند . 

آب بازی کودکان در آب دریاچه ، پرواز پرندگان ماهی خوار سفید در سطح آب و صدای ازدحام ماشین های دست ساز آدمی که آرامش محیط را بر هم می زنند و سکوتی پر از حرف حاکم است ....

دوباره بهار

و پس از دو بهار متوالی خزان شد 

و لطافت شکوفه های بهاری را نادیده گرفت 

از گرمای تابستان گرم شد 

تابستان را هم نادیده گرفت  

و از آن گذشت

تابستان خوشحال بود که جای خود را به بهار داده 

و خوشحال بود که می دید غنچه های بهاری سر از پیله خود باز کرده و گل شده اند 

ازنظر او تمام این تغییرات زیبا و لطیف بود 

کار تابستان گرما بخشیدن بود 

و کار بهار طراوت و تازگی 

خزان رفت و دوباره بهار شد و فصلها را اینگونه رقم زد 

بهار بهار بهار بهار 

سکوت

و هنگامی که تو را در آغوش گرفتم 

و دستهایم را بروی دستهای ظریفت فشردم 

از خنک شدن دستهایم پنداشتم که تمام انرژی نهفته در اعماق وجودم در وجود توست 

حسی مانند رهایی و خلاصی از تمام غمهایی که مرا در بر گرفته بود 

سکوت... 

و تو بی هیچ قید و بندی، بی هیچ شرط و منتی آنها را در درون سینه پر از درد خود جای دادی 

سکوت... 

فاصله بین ما فقط لباسهایمان بود که مرزی قرار داده بود بین ما که بودن و نبودنش، بودن بود 

سکوت... 

نمی دانم چه مدت گذشت که وقتی به خود آمدم آسمان سیاه شده بود و وقت رفتن 

سکوت... 

و سکوت را شکستم و به انتظار سپیدی آسمان و فردایی دوباره به خواب رفتم

صحبتی با خدام

اینقدر زمان زود می گذره که گذشت روزها رو هم حتی نمی تونی حس کنی 

فقط خود خدا می تونه بفهمه که من چِم شده  

چرا اینقدر تغییر؟ 

و مهمتر از اون اینکه این تغییرات برام لذت بخشه ولی اینقدر ایمانم کم شده که حتی حاضر نیستم عوضشون کنم 

خدایا ازت خواهشی دارم 

با تمام بدیها و تمام گناههایی که مرتکب شدم 

نمی خوام جزو اون دسته از آدمهایی باشم که روی از آنها برگردوندی 

عاجزانه خواهش می کنم 

ایّاک نعبدُ و ایّاک نستعین 

خیلی ترسیدم... 

خیلی نگرانم... کمکم کن 

مدام این حرفها رو می زنم 

دست یاری می خوام، اما دستم رو دراز نمی کنم...

تست

هشتم ماه فوریه بود 

ساعت حدود ۱۲ که سر کلاس شیمی نشسته بودم و معلم داشت از بچه ها امتحان بین ترم می گرفت 

معلممون تمام اطلاعات ریما رو ازش گرفت 

دفترچه ای که زیر دستش بود و توسط اون ریما مطالبش رو می نوشت 

ریمای بیچاره 

تمام سعیش رو می کرد که یه چیزی از اطلاعات خودش بنویسه 

فکر کنم اون شب از چشم درد خوابش نبرد 

فکر نمی کردم تا این حد بچه های کلاسمون فعال باشن!! 

همه سرشون همه جا بود بجز روی ورقه های خودشون 

حداقلش این بود که امتحان نمی دادم...

من کی هستم

جالبه .... 

از وقتی که فهمیدم می تونم ذهنمو بنویسم و با این کار افکارم خلوت تر میشه واسم یه کار تازه و جدید شده . 

البته ناگفته نمونه برام لذت بخش هم هست 

با اینکه فکر می کردم جنبه بالایی تو کارها دارم ولی توی این یه مورد مثل اینکه اینطور نیست . 

همیشه این سئوال که از خودم می پرسیدم کی ام و جوابی براش ندارم ، آزارم میده .   

مثل یه بازی یا یه معماء پیچیده می مونه که همیشه وسطش خسته می شم و چون می خواهم ازش فرار کنم دیگه ادامه نمی دم و سرمو به موضوعات دیگه مشغول می کنم . 

من کی هستم ؟ یه موجود سرکش ‌، یا یه موجودی که قوه تفکر و تحلیل داره و می تونه با اراده ، تمام کارهاشو مدیریت کنه .  

شاید یه زمانی می تونستم تمام کارها رو به بهترین نحو ممکن انجام بدم ، اراده قوی و ایمان محکمی داشتم  

ولی نمیدانم از کجا و چطور پایه های سست و بی عنصر در من جا باز کرده و مسیر زندگی رو که قبلاً عوض شده بود دوباره تغییر داد و الان مثل سیلی که به من زده و داره همه چیزو با خودش می بره به جایی که خودش می خواهد . 

و من مانند خوشه ی گندم زرد ، در میان این آبها غوطه ور شده و هیچ تلاشی برای رهایی نمی کنم و فقط منتظر هستم تا ببینم کجاست انتهای مسیر . 

به خشکی باز میگردم یا دوباره به دریاچه یا دریایی که شروع یک ماجراست .  

او چیزی نمی گوید

نمی دانم او کیست 

نمی دانم چه می خواهد 

نمی دانم چه می کند و چه خواهد کرد 

انگار خودش هم نمی داند 

چهره اش آشناست 

گویی مدتهاست که او را می شناسم 

ولی هرچه می اندیشم به یاد نمی آورم کجا او را دیده ام 

می خواهم با او سخن گویم ولی نمی توانم 

سعی می کنم 

انگار صدایم را نمی شنود 

او فقط مات و مبهوت از پشت شیشه ای مرا نگاه می کند 

هیچ نمی گوید 

فقط نگاه می کند، نگاهش آشناست 

حس خاصی به او دارم 

فکر می کنم در گذشته دوستش داشته ام 

باز هیچ نمی گوید، سکوتش آشناست 

با اینکه چیزی نمی گوید ولی نگران است 

از چهره سرد و بیروحش می توان فهمید 

سکوتش مرا نگران می کند 

انگار او هم مرا می شناسد 

ولی آخر چرا چیزی نمی گوید 

نه تبسمی، نه کلامی... 

طاقتی بیش از این ندارم که به او بنگرم  

می خواهم رخ از رویش بازگردانم 

ولی نمی توانم 

او مرا مانند آهنربایی جذب خود کرده 

پس چرا چیزی نمی گوید؟! 

به یاد می آورم جمله ای از یک دوست را که می گفت: 

"بزرگترین مجازات برای یک عاشق سکوت است" 

آری حال بیاد می آورم 

او مرا دوست می داشت 

می خواهم بدنش را لمس کنم 

صورتش را، تا بفهمم حس درونش را، ولی چرا امتناع می کند؟ 

دستم را بسویش می برم 

اینبار او رو برمی گرداند 

ولی این من هستم که نمی توانم دگر از او بگذرم 

دوباره دستم را بسویش دراز می کنم 

انگار او هم می خواهد صورت مرا لمس کند 

ولی با بی میلی، و هنوز هیچ نمی گوید 

صورتش را لمس کردم 

چقدر سرد است 

از چیزی ترسیده 

رنگش هم پریده 

گویی خیلی نگران است 

بغضی در گلو دارد 

چشمانش از اشک پر است، ولی گریه نمی کند 

فکر می کنم تمام احساسش را هم به من منتقل کرده 

بغض سنگینی گلویم را فشار می دهد 

تمام بدنم سرد شده 

ولی سرمای بدنم با سرمای صورت او متفاوت است 

آری در انتهایی دور، سرد، بیروح و سیاه فهمیدم که او، من است 

و آن شیشه آینه ایست در روبرویم 

  

 

 

او هنوز ایستاده، به من نگاه می کند، و  هیچ نمی گوید...

آغاز

بدین گونه ورود خود را به وبلاگستان اعلام می کنم 

 

کــاش در دهــکــده عـشــق فراوانــی بود  

تـــوی بـــازار صـداقــت کـمـی ارزانـی بـود

کاش اگر گاه کمی لطف به هم می کردیم 

مـخــتــصــر بود ولـی سـاده و پـنهانی بود