و هنگامی که تو را در آغوش گرفتم
و دستهایم را بروی دستهای ظریفت فشردم
از خنک شدن دستهایم پنداشتم که تمام انرژی نهفته در اعماق وجودم در وجود توست
حسی مانند رهایی و خلاصی از تمام غمهایی که مرا در بر گرفته بود
سکوت...
و تو بی هیچ قید و بندی، بی هیچ شرط و منتی آنها را در درون سینه پر از درد خود جای دادی
سکوت...
فاصله بین ما فقط لباسهایمان بود که مرزی قرار داده بود بین ما که بودن و نبودنش، بودن بود
سکوت...
نمی دانم چه مدت گذشت که وقتی به خود آمدم آسمان سیاه شده بود و وقت رفتن
سکوت...
و سکوت را شکستم و به انتظار سپیدی آسمان و فردایی دوباره به خواب رفتم