یک بهمنی اصیل

یاری اندر کس نمی بینم یاران را چه شد دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد

یک بهمنی اصیل

یاری اندر کس نمی بینم یاران را چه شد دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد

سکوت

و هنگامی که تو را در آغوش گرفتم 

و دستهایم را بروی دستهای ظریفت فشردم 

از خنک شدن دستهایم پنداشتم که تمام انرژی نهفته در اعماق وجودم در وجود توست 

حسی مانند رهایی و خلاصی از تمام غمهایی که مرا در بر گرفته بود 

سکوت... 

و تو بی هیچ قید و بندی، بی هیچ شرط و منتی آنها را در درون سینه پر از درد خود جای دادی 

سکوت... 

فاصله بین ما فقط لباسهایمان بود که مرزی قرار داده بود بین ما که بودن و نبودنش، بودن بود 

سکوت... 

نمی دانم چه مدت گذشت که وقتی به خود آمدم آسمان سیاه شده بود و وقت رفتن 

سکوت... 

و سکوت را شکستم و به انتظار سپیدی آسمان و فردایی دوباره به خواب رفتم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد